یسنایسنا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

سلام مامان ! ... من بدنیا اومدم

آخرین روز دو نفره ی ما : ...

1392/12/17 12:36
نویسنده : مامانی
154 بازدید
اشتراک گذاری

***

امروز به عبارتی اخرین خلوت منو بابایی می باشد .......


صبح به زور میخواستم از خواب بیدار شم احساس عجیبی داشتم فکر میکردم بابایی قراره از پیشم بره دلم براش تنگ شده بود با اینکه کنارم بود الان اشکام گوله گوله داره میریزه رو شیمک توپولوم .... خیلی سخته حس عجیب غریبیه شاید فقط مادرای باردار بتونن تصورش کنن .صبحانه جیگر خوردم واسه نهار بابایی برنج و جوجه کباب و رولت گوشت و سالاد و دلستر و نهار خودم یه بشقاب سوپ آخه من باید معدم خالی باشه .شب میریم حرم باید با امام رضا مثل همیشه وداع کنم حجت تمومی کنم باید قسمش بدم به غریبیش که کمکم کنه تو سالم بیای پیشمون (بازم گوله گوله اشک) .... امروز مامان بزرگی زنگ زد وکلی گریه کرد ازم حلالیت خواست گفت من برات مادری نکردم در حقت کوتاهی کردم منم از این ور گریه میکردم بهش گفتم این حرفا چیه من مستقلم چی از این بهتر خیلی هم مادر خوبی بودی .خلاصه که الانم دارم کارامو خورد خورد انجام میدم ظهر هم بابایی بیاد کمک کنه یه جارو و گردگیری کنیم خونه ها مرتب باشه قبل اومدنمون و رخت خواب جفتمونم پهن میکنم تو پذیرایی کنار بخاری که واسه عیادتم میان جام مشخص باشه . دیشب بله برون خیلی خوش گذشت حسابی خوردم چون امروز نمیتونم زیاد چیزی بخورم . الان داری تکون میخوری موج مکزیکی یعنی احساساتی شدی دلبرکم ....

پسندها (1)

نظرات (0)